سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکیم، پرسنده را شفا می دهد و فضیلتها را می بخشد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 87 آبان 21 , ساعت 7:42 عصر
عنایت آقا اباعبدالله

روز سوم شعبان سال 78 که سالروز ولادت آقا ابا عبد الله است، دوستان به میمنت شب چهارم شعبان که سالروز میلاد آقا قمر بنی هاشم است، کیک پخته بودند و خودشان را آماده کرده بودند جشن ولادت آقا را برگزار کنند. من در خلوت، خطاب به حضرت قمر بنی هاشم گفتم:«آقا! من که روسیاهم، این بچه ها تلاش میکنند، ببینید! چگونه به عشق شما توی این بیابان برای شما کیک پخته اند، ما مدتی است هیچ پیکر شهیدی را پیدا نکرده ایم، فردا هم که روز ولادت شما بزرگوار است، این مقر هم که به نام خود شما است. آقا! شما خودتان عنایتی کنید؛ عیدی به این بچه ها بدهید» ما از فردای آن روز،یعنی از چهارم شعبان تا نیمه شعبان، در واقع طی یازده روز پیکر پاک یازده شهید را پیدا کردیم.                                                      سردار باقر زاده

استجابت دعا

    مادر یکی از شهدای مفقود الاثر برای بازگشت فرزند مفقودش،به مشهد مقدس مشرف می شود و ازمحضر امام هشتم (ع) تقاضا می کند که فرزندش برگردد بعد از توصل همان شب خواب می بیند که نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است ، بلافاصله با شیراز تماس می گیرد ، به ایشان می گویند بلی فرزندت پیدا شده و هم اکنون او را آورده اند آن عزیز یک غواص بود که در ساحل اروند رود پیدا شد . ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم،باید دوباره آنها را جستجو کنیم و بیابیم... به همین سبب طرح را در جستجوی نور نامگزاری کردیم. البته شاهد دیگری که تایید کند می کند شهدا نورهایی بودند که ما باید به دنبال آنها باشیم و آن این که:  یک شب در خواب دیدم، از همان منطقه سه راهی شهدات(در طلائیه) از زمین به سمت آسمان نور ساطع است. همین خواب زمینه شد تا دوباره در آنجا جستجو کنیم که در نتیجه آن تعدادی شهید کشف شدند.واقعیت آن است که خود شهدا راه کار را به ما نشان می دهند و با عنایت و توجه ائمه معصومین موانع و مشکلات را از پیش روی ما بر می دارند.                                                                                                                                                                                                                سردارباقرزاده

غواص شهید
    زمانی، بچه ها در شلمچه پیکر یکی از شهدا را که از نیروهای غواص بود، کشف کردند، اما متأسفانه تا نزدیکی غروب آفتاب هر چه گشتند، پلاک آن شهید بزرگوار را پیدا نشد، پس پیکر شهید را همان جا می گذاریم، صبح دوباره برمی گردیم. صبح، یکی از برادرهایی که با ما کار می کرد، از خواب شب گذشته اش تعریف کرد و گفت:«دیشب خواب دیدم که یک غواص بالای خاکریزآمد و به من گفت، دلاور این جا چه می کنی؟ من گفتم دنبال پلاک شهیدی می گردیم، ولی پیدا نمی کنیم او گفت:همانجا را مقداری عمیق تر بکنید، پلاکش را هم پیدا می کنید» صبح که بچه ها پای کار برگشتند، همان جا را عمیق تر کندند و اتفاقاً پلاک شهید را هم پیدا کردند.                      بسیجی گمنام

فیض زیارت

    طبق برنامه ای که تدارک دیده شده بود،قرار بود پیکر پاک شهید موسوی را به آمل منتقل و به خانواده شهید تحویل دهیم تا پس از مراسم احیای شب 21 ماه رمضان فردای آن شب یعنی روز شهادت حضرت امیرهمان جا پیکر را دفن کنند. در جریان انتقال پیکر پاک شهداء دوستان با وجودی که پیکر شهید موسوی را کنارگذاشته بودند تا به آمل بفرستند اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر، پیکرایشان را هم به اهواز فرستادند ، تا همراه شهدای دیگر از شلمچه به طرف مشهد تشییع شود.همان زمان،مادر شهید تماس می گیرد واصرار می کند پیکر شهید را به آمل بفرستید،چون آن طور که ایشان گفته بود در آمل،خانواده شهیدبرنامه ریزی کرده بودند و مهمان دعوت کرده بودند.دوستان تلفن زدند ومرا درجریان گذاشتند. من گفتم:«خب!اگرخانواده شهید اصرار دارند،چاره ای نیست،پیکررا سریع با هواپیما به تهران و ازآنجا به آمل بفرستید؛ اما برای خودم این پرسش پیش آمد که شهید چطور حاضر شده دوستانش را ترک کند وفیض زیارت حرم ثامن الائمه(ع) را ازدست بدهد؟ چون کاملا معتقدم ماکاره ای نیستیم،همه کارها دست شهداست.» این گذشت،تا این که شب 23 رمضان،از بچه ها پرسیدم بالاخره پیکرشهید موسوی را به آمل فرستادید؟ گفتند نه پرسیدم چرا؟گفتند ما مقدمات انتقال پیکر شهید را به آمل آماده می کردیم ودر آستانه فرستادن آن بودیم که تلفن زنگ زد مادرشهید پشت خط بود و گفت : دیشب خوابی دیدم . البته خواب را کامل تعریف نکرد براساس آن باید بچه من ابتدا به مشهد برود، زیارت بکند بعد بیاید ما پیکر را تحویل بگیریم، اتفاقا شهید موسوی از پیکرهایی بود که دوبار،دور ضریح نورانی آقا علی بن موسی الرضا(ع)طواف داده شد؟!                سردار باقرزاده

حکایت اذان شهید
      74 بود که بازدلمان هوای خوزستان کرد ودر خدمت بچه های «تفحص» راهی طلائیه شدیم .علیرغم آبگرفتگی منطقه ،بچه ها با دلهایی مالامال از امید یک نفس به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند وبالطف وعنایت خداوند ، هرروز تعدادی پیکر شهید را کشف و تخلیه می کردیم . یک روز تا ظهر هرچه گشتیم پیکر شهیدی را پیدا نکردیم... دل بچه ها شکسته بود. هرکس خلوتی برای خود دست وپا کرده بود،صدایی جز صدای آب ونسیمی که بر گونه های زمین می وزید به گوش نمی آمد، درهمین حین یکی ازبرادران رو به ما کرد و گفت:«صدای اذان می شنوم !»ما ضمن تعجب ، حرف آن برادر را زیاد جدی نگرفتیم تا اینکه دوباره گفت: «صدای اذان می شنوم ،به خدا احساس می کنم کسی ما را صدا می زند....»باور این حرف برای ما دشوار بود، بچه ها می خواستند باز هم با بی اعتنایی بگذرند، ان برادر مخلص این بار خطاب به ما گفت:«بیایید همین جایی که ایشان ایستاده بود را با بیل زیر و رو کنیم!» ما هم درست همان جایی که ایشان ایستاده بود را با بیل کندیم. حدود نیم متر خاک را برداشتیم، با کمال تعجب پیکر شهیدی را یافتیم که هنوز کارت شناسایی او کاملاً خوانا بود و پلاکش در لابه لای استخوانهای تکیده اش به چشم می خورد. قدر آن لحظات و توکل و اخلاص را فقط بچه های تفحص می فهمند...!      برادر ستائی  

شهید بی نام و نشان
      آخرین روزهای تابستان 72 بود. گرما در فکه امان همه را بریده بود و سکوتی پر رمز و راز بر سراسر دشت حکمفرما بود. مدتی بود که شهید پیدا نکرده بودیم، انگار شهدا با همه ما قهر کرده بودند:«آقا سید» گفت: اگر امروز شهیدی پیدا نشد، برویم در یک محور دیگر کار کنیم....
گفتم:اگر شهدا بخواهند ما را صدا می زنند...خب می توانیم برویم روی تپه های 143 کار کنیم، توکل به خدا...!
بالاخره با همفکری یکدیگر، دستگاه بیل مکانیکی را به محل مورد نظر انتقال دادیم. بچه ها در هر نقطه که به نظر مشکوک می رسید با ذکر صلوات شروع به بیل زدن میکردند... در حین کار به جایی رسیدیم که به نظر می رسید قبلاً یک سنگر اجتماعی عراقی بوده. در حاشیه این سنگر، تعدادی کلاه و وسایل انفرادی به چشم می خورد. احتمال می رفت در همین محل تعدادی شهید مدفون باشند. بیل اول و دوم به زمین زده شده بود که بیل سوم به یک جسم سفت و سنگین برخورد کرد. دقت کردیم، دیدیم روی زمین بتون ریخته شده. کنجکاوانه و با کمک بچه ها، بتونها را از زمین کنده و بلند کردیم. صحنه بسیار دردناکی بود! پیکرهای مطهر شهدا در حالی که دست و پاهایشان با سیم تلفن به هم بسته شده بود به روی هم انباشته شده بود. ما تا وقت غروب توانستیم پیکر 50 شهید را تخلیه کنیم. همه آن شهدا با ملاحظه به شماره پلاکشان، شناسایی شدند، جز یک شهید، شاید هنوز هم بی هیچ نام و نشانی باقی مانده است.    برادر جانباز مرتضی شادکام   
 
کرامت یک خواب     
       تقریباً اوایل سال 72 بود که در خواب دیدم در محور«پیچ انگیز»و شیار«جبلیه»در روی تپه ماهورها، شهیدی افتاده که به صورت اسکلت کامل بود و استخوانهایش سفید و براق!شهید لباسی بر تن داشت که به کلی پوسیده بود. وقتی شهید را بلند کردم اول دنبال پلاک گشتم و پلاک را پیدا کردم. بسیار خوانا بود. سپس جیب شهید را باز کردم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیب شهید در آوردم. روی کارت را دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شد بنام«سید محمد حسین جانبازی»فرزند سهراب از استان فارس که یکباره از خواب بیدار شدم و پیش خودم گفتم:«این خواب هم حتماً مثل خوابهای دیگر است و حتماً از پرخوری بوده!! خلاصه زیاد جدی نگرفتم ولی در دفترچه ام شماره پلاک و نام شهید را که هنوز بیاد داشتم، یادداشت نمودم. حدود دو هفته که به تفحص می رفتیم، در محور شمال فکه با برادران اکیپ مشغول گشتن شدیم. من دیگر ناامید شده بودم، یک روز دمدمهای غروب بود که داشتم از خط بر می گشتم. رفتم روی یک تپه نشستم و به پایین نگاه کردم. چشمم به یک شیار نفر رو افتاد. در همین حین چند نفر از بچه ها که درون شیار بودند، فریاد زدن شهید، شهید و چون مدتها بود که شهید پیدا نکرده بودیم همگی ناامید بودیم. جلو رفتم، بچه ها، شهید را از کف شیار بیرون آورده بودند، بالای سر شهید رفتم.دیدم شهید کامل و لباسش هم پوسیده است.احساس کردم، شهید برایم آشنا است. وقتی جیب شهید را گشتم، کارت شهید را در آوردم و با کمال حیرت دیدم روی کارت نوشته«محمد حسین جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاکی که در خواب دیده بودم مطابقت کردم، متوجه شدم همان شماره پلاکی است که در خواب دیده بودم، فقط تنها چیزی که برایم عجیب بودنام سید بود!من در خواب دیده بودم که روی کارت نوشته «سید محمد حسین جانبازی» ولی در زمان پیدا شدن شهید فقط نام «محمد حسین جانبازی» فرزند سهراب اعزامی از استان فارس ذکر شده بود. اینجا بود که احساس کردم لقب سیدی را بعد از شهادت از مادرش زهرا(س) عاریت گرفته

پنج شنبه 87 آبان 16 , ساعت 8:43 عصر
شهداء این سربازان امام زمان (عج)در طول 8 سال دفاع مقدس با ایثار وفداکاری خود نام ایران اسلامی را زنده نگه داشتند


‌حجت الاسلام پناهیان در مراسم اختتامیه نمایشگاه انتظار لاله‌ها که در جوار گلزار شهدای همیشه جاوید شهداء و مرقد پاک و مطهر شهدای گمنام وردنجان استان چهارمحال و بختیاری برگزار شده بود،گفت:شهداء این سربازان امام زمان (عج)در طول 8 سال دفاع مقدس با ایثار وفداکاری خود نام ایران اسلامی را زنده نگه داشتند.

حجت الاسلام شیخ احمد پناهیان به عظمت نیمه شعبان اشاره کرد وگفت: درشب و روز نیمه شعبان خداوند عنایت ویژه به بندگانش دارد و به فرموده پیامبر رحمت ، خداوند رحمان از گناهان بندگان می گذرد.
وی از برپا کنندگان این مجالس باشکوه تجلیل کرد و گفت : یکی از راه های نشان دادن میزان ارادت به خاندان پیامبر اعظم (ص) برپایی اینگونه محافل و زنده نگهداشتن شعائر الهی است .
وی گفت: ما وظیفه داریم حماسه های جاوید شهدا رادر دفاع مقدس در قالب شعر وخاطره ، نوشتن کتب ازخاطرات رزمندگان و برگزاری نمایشگاه به نسل سوم انقلاب انتقال دهیم .
در ابتدای این مراسم فرمانده سپاه ناحیه شهرکرد باتبریک نیمه شعبان گفت : سنگرهای 8سال دفاع مقدس مملواز یاد وذکر امام زمان (عج) و ندای دلربای یابن الحسن یود.
سرهنگ پاسدارایوب زمانی ادامه داد:بسیجیان با خلوص نیت ازاسلام و آرمانهای والای حضرت امام خمینی (ره) دفاع کردند .
درحاشیه این مراسم مسئول نمایشگاه انتظار لاله‌ها گفت : به منظور زنده نگه داشتن نام ، یاد و خاطره شهداء به همت حوزه مقاومت بسیج ، نمایشگاه انتظار لاله ها در جوار قبور مطهر شهدای روستا و شهدای گمنام وردنجان استان چهارمحال و بختیاری همزمان با فرخنده میلاد با سعادت سومین امام شیعیان جهان سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و هفته پاسدار با حضور آحاد مردم و جمعی از مسئولین ، خانواده‌های معظم شهداء و بسیجیان افتتاح و در سالروز ولادت با سعادت حضرت بقیت الله الاعظم (عج) طی مراسم باشکوهی به کار خود خاتمه داد .
عبدالمجید کاظمی ادامه داد:هزاران نفر ازبرادران و خواهران از این نمایشگاه که شامل: نمادی ازقبرستان مظلوم بقیع ، بیت الاحزان ، خانه حضرت زهرا سلام الله علیها ، خرابه شام ، افزون بر یکصد تصویر از سرداران شهید ، شهدای گلگون کفن و رزمندگان اسلام در طول هشت سال دفاع مقدس ، دست نوشته‌ها و آثار بجای مانده از شهداء و ماکت عملیاتی والفجر هشت بود بازدید کردند .
حضور درگلستان شهدا وتجدید میثاق شهدا و مولودیه خوانی ، از دیگر برنامه این مراسم بود.

پنج شنبه 87 آبان 16 , ساعت 8:40 عصر

من که تو را خوب می‎شناسم، تو شاید برای آنها که من‏باب ثواب به زیارت اهل قبور می‎آیند گمنام باشی، همگی از کنارت بگذرند و بی‎توجه، چرا که نامت را در خاک ننوشته‎اند، چرا که سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عکس نداری هیچ فانونسی بر مزارت نورافشانی نمی‎کند، حتی سنگ قبرت تنهاست که با آبی شستشو نگردید!
ولی من تو را خوب می‎شناسم، خیلی‎خیلی خوب تو برای من گمنام نیستی، نامت بسیجی است، شهرتت دریادل و پدرت حسینی‏.

من تو را بارها و بارها در هفت تپه دیده بودم، آنگاه که در صبح‎گاه‏ها با گروهانتان می‏دویدی، تیربار بر دوشت سنگینی می‎کرد اما لبخندت از چهره بیرون نمی‎رفت.

آن گاه که برای نماز وارد حسینیة گردان می‎شدی آرام و آهسته گوشه‏ای می‎رفتی، قرآن کوچکت را از جیب پیراهنت درمی‎آوردی و شروع به قرائت می‎کردی، خدا که با تو حرف می‎زد برمی‏خاستی و به نماز می‎ایستادی تا تو نیز با او راز بگویی. از دور حرکات لبت را می‎دیدم و اشک‏های متصل چشمت را که بی‎امانت کرده‏بود، برای اینکه کسی متوجه حالت نگردد پی‏درپی با گوشة چفیه‎ات گونه‎هایت را خشک می‎کردی.

آنگاه که نیمه ‎شب‏ها پهلو از بستر می‎کندی، فانوس آویخته از میلة چادر را برمی‎داشتی و بیرون می‎زدی، پوتین‎هایت را که همیشه در جای مخصوص قرارشان می‎دادی، بی‎ سر و صدا می‎پوشیدی من دیگر تو را نمی‎دیدم و فقط وقتی برای نماز صبح به حسینیه می‎آمدم چشمانت را خون گرفته بود، اما وقتی سلامت می‎دادم به رویم می‎خندیدی بگونه‎ای که انگار نه انگار که مدتهاست با حبیبت خلوت کرده و در دامنش میگریستی.

آنگاه که با رفقایت به مرخصی شهری میرفتی و وسایل حمامت را در چفیه سفیدت پیچیده بودی در کنار جاده خاکی منتظر تویوتا، ...

آنگاه که کمربندی از اتوبوس دور تا دور اردوگاه بعلامت فرا رسیدن کار، دلها را به شوق آورده بود، در میان بچه‎ها نبودی، در دل شیاری تنها در خودت سی کردی تو بودی و صفحه‎ای کاغذ و یک خودکار، تو و صفحه‎ای کاغذ و یک خودکار و ... خدا، او می‎گفت و تو می‎نوشتی، وصیتنامه آری وآنگاه که در نیمه شب شلمچه یا سحرگاه فاو یا صلوه ظهرمهران خمپاره‎ای در کنارت نشست تمام وجودت آتش شده بود درست مثل پروانه‎ای شعله‎ور از عشق شمع ساکت و آرام بر زمین افتادی و شدی شهیدگمنام.

پس تو گمنام نیستی. تو گمنام ندیده‎ای بیا تا نشانت دهم، موجوداتی در این دنیا هستند که همه نامشان در نانشان پیچیده که اگر نانشان را ببری دیگر کسی آنها را نمیشناسد...

مردانگی و شرف دیانت و ایثار، غیرت حسینی و زینب، امام و شهادت در دایرة محدود ایده آل هاشان محلی از اعراب ندارد، تمام عشقشان این است که ... اگر چه بقیمت شرف خود، ... و همین، زندگی برای آنها همین است بخدا قسم همین است به همین پوچی.

آری تو گمنام نیستی.

همه کودکان مظلوم فلسطینی تو را می‎شناسند، همه گرسنگان محروم آفریقا تو را می‎شناسند، همه مسلمانانِ در بند مصر تو را می‎شناسند، همه گلو‎های بریده خیابانهای کشمیر تو را می‎شناسند، همه ناله‎های پیچیده درسیاهچالهای بغداد و موصل تورا می‎شناسند، همه دریاها واقیانوسهای زلال تورا می‎شناسند، همه گلهای بهاری شبنم گرفته از سحر تورا می‎شناسند همه بغضهای ترکیده ازداغ، همة فریادهای درهم پیچیده در حلقومها

و مادرت نیز، تاکنون ندیده‎ای هر شب جمعه که به گلزار شهدا می‎آید یکراست قصد کوی شهیدان گمنام می‎نماید، بر سر هر قبری که نام و نشانی ندارد می‎نشیند و فاتحه‎ای می‎خواند اما اگر دقت کرده باشی به اینجا که می‎رسد بی‎اختیار اشک از چشمانش جاری می شود، آری او اینجا احساس دیگری دارد. بوی خون شیربچه اش را اینجا به خوبی استشمام می کند، اما خوش به حالت مه از میان این همه نام، نام گمنامی را انتخاب کردی.

ولی بدان ای دریادل که اگر گمنامی این است باید بدانی که از این گمنام‏تر هم دراین عالم بوده، می‎پرسی چه کسی؟ از خودش بپرس او اکنون در بهشت با شماست به او بگو که وقتی خواهرش بر جناز‎ه‎اش حاضر شد چه گفت؟


أأنت أخی؟ أأنت بن والدی! یا حسین


پنج شنبه 87 آبان 16 , ساعت 8:37 عصر

وقتی حضرت امام(ره) فرمودند: "ما، در جنگ، ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب رو شکستیم." شاید خیلی ها فقط از شرق و غرب شوروری و آمریکا رو به خاطر می آوردن؛ ولی بعد از گذشت دو دهه از پایان جنگ، دست خیلی از کشورها تو کمک به صدام در جنگ با بدست اومدن اسناد و مدارک رو شد تا بدونیم که فقط شوروری و امریکا پیشتیبان صدام نبودند و به واقع جنگ تحمیلی، جنگی نابرابر بین ایران و بسیاری از کشورها (بخوانید بیش از 35 کشور) بود. شاید خیلی ها این موارد رو شنیده باشند ولی تکرار اون می تونه ما رو به فکر بندازه که چه عاملی باعث پیروزی ایران تو اون جنگ نابرابر بود؟.... ضمناً این پست، بخش اول این اسناد و مدارکه و ایشالله تو پستهای بعدی ادامه اون خواهد آمد. (مطالب داخل پرانتر تو پایان هر بخش، قسمتی از منابع این مدارکه.)


- هدف از جنگ مبارزه با انقلاب اسلامی


طه یاسین رمضان نخست وزیر عراق: این جنگ به خاطر قرارداد 1975 و یا چند صد کیلومتر و نطه یاسین رمضان - قافله شهداءصف اروند نیست. این جنگ به خاطر سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی است.


لس آسپین (رئیس کمیته نیروهای مسلح مجلس نمایندگان آمریکا): باید هدف استراتژیک آمریکا متوقف کردن ایران در گسترش انقلاب اسلامی بنیادگرای خود به جهان عرب و به ویژه خلیج فارس باشد. حتی اگر در این راه استفاده از نیروی نظامی لازم شود. (ریشه های تهاجم- فرهاد درویشی)


- تا نیم ساعت دیگر کمر ایران خواهد شکست


وفیق السامرایی (مسئول بخش ایران در استخبارات عراق): راس ساعت دوازده روز 22 حمله به ایران - قافله شهداسپتامبر 1980 (31 شهریور 1359) 192 فروند هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق، به طرف اهدافشان در داخل خاک ایران به پرواز در آمدند. در همین لحظه فرمانده کل قوا، صدام حسین در حالی که چفیه قرمز رنگ به سر داشت و نوار فشنگ به دور کمر خود بسته بود، بی آنکه درجات نظامی اش را نصب کرده باشد، وارد اطاق عملیات شد. «عدنان خیرالله» وزیر دفاع به او چنین گفت: سرور من! جوانها بیست دقیقه قبل به پرواز در آمدند. صدام حسین به او پاسخ داد: تا نیم ساعت دیگر کمر ایران خواهد شکست. (ویرانی دروازه شرقی- وفیق السامرایی)


- پیوند ماهواره ای آمریکا و عراق


کنت تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: پیوند ماهواره ای در صدر موافقت های بلند معکس ماهواره ای - قافله شهدادت عراق و آمریکا بود و در مورد تحرکات نیروی هوایی ایران نیز اطلاعات با ارزشی در اختیار ارتش عراق قرار می گرفت، این اطلاعات را آواکسهای آمریکایی مستقر در ریاض، به کمک پرسنل آمریکایی از منطقه نبرد جمع آوری می کردند در همین راستا مجتمع پیشرفته و پرهزینه در بغداد ساخته شد تا اطلاعات مستقیما از ماهواره دریافت و پردازش بهتری از اطلاعات بر روی عکس ها صورت پذیرد.


سر لشکر وفیق السامرایی (مسئول اسبق بخش ایران در استخبارات عراق): این عکسها به گونه ای بود که ما به راحتی می توانستیم تصاویر سربازانی که در پادگان های ایران در حال آموزش هستند را مشاهده کنیم، حتی کسی که در رژه دست و پایش را به اشتباه حرکت می داد در این عکس ها مشخص بود. هنگامی که کارخانه سیمان را بررسی می کردیم. تعداد کیسه هایی که روی کامیون قرار داشت را به راحتی شمارش می کردیم در عین حال ماهواره ها نتایج حملات هوایی و موشکی را نیز گزارش می دادند. (سوداگری مرگ- کنت آرتیمرمن)


ادامه مطلب...

اوج سالهای جنگ بود و تعداد زیادی شهید آورده بودن شیراز. برا تسلای دل خانواده های شهدا به آیت ا.. حائری پیشنهاد دادم که هر کدوم از علما و روحانیون برا خوندن تلقین چند تا از شهدا بیان و این مسئله رو تقبل کنن تا به خانواده های شهدا هم سر سلامتی گفته بشه.


روز تدفین دومین یا سومین شهیدی بود که رسیدم بالا سرش، اسمش " سید احمد خادم‌الحسین" بود. همینکه شروع کردم به خوندن تلقین؛ تو ذهنم اومد که مگه شهداء هم تلقین می خوان؟!! و مگه اونا احیاء عند ربهم نیستند؟ اما گفتم مستحبه و برا تسلای دل خانواده هاشون ایرادی نداره. داشتم شهادت به ائمه اطهار (ع) رو یک به یک می خوندم که رسیدم به نام صاحب الامر، حضرت امام زمان(عج)، همینکه اسم ایشون رو گفتم و همه به احترام اسم آقا(عج) بلند شدن، یه دفعه دیدم این شهید بزرگوار هم سرش رو به اندازه یه وجب از زمین بلند کرد و بعد مجددا رو زمین گذاشت، از تعجب خشکم زده بود. همه اونایی که دور و برم بودن و این صحنه رو دیدن هم مثل من متعجب بودن. گریه هیچ کدوممون رو امون نمی داد. دیگه نفهمیدم چی شد! حتی یادم نیست خودم از قبر بیرون اومدم یا کسی منو بیرون آورد.


بعد صد سال اگر از سر قبرم گذری
من کفن پاره کنم زندگی از سر گیرم


 عاشق واقعی امام زمان(عج)- قافله شهدا
ادامه مطلب...



قسمتی از وصیت نامه یک شهید:
اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم.....



چهارشنبه 87 آبان 15 , ساعت 7:4 عصر
<   <<   6   7   8   9   10      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ