سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت، روشنی هر دل است . [عیسی علیه السلام]
 
پنج شنبه 87 آبان 16 , ساعت 8:40 عصر

من که تو را خوب می‎شناسم، تو شاید برای آنها که من‏باب ثواب به زیارت اهل قبور می‎آیند گمنام باشی، همگی از کنارت بگذرند و بی‎توجه، چرا که نامت را در خاک ننوشته‎اند، چرا که سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عکس نداری هیچ فانونسی بر مزارت نورافشانی نمی‎کند، حتی سنگ قبرت تنهاست که با آبی شستشو نگردید!
ولی من تو را خوب می‎شناسم، خیلی‎خیلی خوب تو برای من گمنام نیستی، نامت بسیجی است، شهرتت دریادل و پدرت حسینی‏.

من تو را بارها و بارها در هفت تپه دیده بودم، آنگاه که در صبح‎گاه‏ها با گروهانتان می‏دویدی، تیربار بر دوشت سنگینی می‎کرد اما لبخندت از چهره بیرون نمی‎رفت.

آن گاه که برای نماز وارد حسینیة گردان می‎شدی آرام و آهسته گوشه‏ای می‎رفتی، قرآن کوچکت را از جیب پیراهنت درمی‎آوردی و شروع به قرائت می‎کردی، خدا که با تو حرف می‎زد برمی‏خاستی و به نماز می‎ایستادی تا تو نیز با او راز بگویی. از دور حرکات لبت را می‎دیدم و اشک‏های متصل چشمت را که بی‎امانت کرده‏بود، برای اینکه کسی متوجه حالت نگردد پی‏درپی با گوشة چفیه‎ات گونه‎هایت را خشک می‎کردی.

آنگاه که نیمه ‎شب‏ها پهلو از بستر می‎کندی، فانوس آویخته از میلة چادر را برمی‎داشتی و بیرون می‎زدی، پوتین‎هایت را که همیشه در جای مخصوص قرارشان می‎دادی، بی‎ سر و صدا می‎پوشیدی من دیگر تو را نمی‎دیدم و فقط وقتی برای نماز صبح به حسینیه می‎آمدم چشمانت را خون گرفته بود، اما وقتی سلامت می‎دادم به رویم می‎خندیدی بگونه‎ای که انگار نه انگار که مدتهاست با حبیبت خلوت کرده و در دامنش میگریستی.

آنگاه که با رفقایت به مرخصی شهری میرفتی و وسایل حمامت را در چفیه سفیدت پیچیده بودی در کنار جاده خاکی منتظر تویوتا، ...

آنگاه که کمربندی از اتوبوس دور تا دور اردوگاه بعلامت فرا رسیدن کار، دلها را به شوق آورده بود، در میان بچه‎ها نبودی، در دل شیاری تنها در خودت سی کردی تو بودی و صفحه‎ای کاغذ و یک خودکار، تو و صفحه‎ای کاغذ و یک خودکار و ... خدا، او می‎گفت و تو می‎نوشتی، وصیتنامه آری وآنگاه که در نیمه شب شلمچه یا سحرگاه فاو یا صلوه ظهرمهران خمپاره‎ای در کنارت نشست تمام وجودت آتش شده بود درست مثل پروانه‎ای شعله‎ور از عشق شمع ساکت و آرام بر زمین افتادی و شدی شهیدگمنام.

پس تو گمنام نیستی. تو گمنام ندیده‎ای بیا تا نشانت دهم، موجوداتی در این دنیا هستند که همه نامشان در نانشان پیچیده که اگر نانشان را ببری دیگر کسی آنها را نمیشناسد...

مردانگی و شرف دیانت و ایثار، غیرت حسینی و زینب، امام و شهادت در دایرة محدود ایده آل هاشان محلی از اعراب ندارد، تمام عشقشان این است که ... اگر چه بقیمت شرف خود، ... و همین، زندگی برای آنها همین است بخدا قسم همین است به همین پوچی.

آری تو گمنام نیستی.

همه کودکان مظلوم فلسطینی تو را می‎شناسند، همه گرسنگان محروم آفریقا تو را می‎شناسند، همه مسلمانانِ در بند مصر تو را می‎شناسند، همه گلو‎های بریده خیابانهای کشمیر تو را می‎شناسند، همه ناله‎های پیچیده درسیاهچالهای بغداد و موصل تورا می‎شناسند، همه دریاها واقیانوسهای زلال تورا می‎شناسند، همه گلهای بهاری شبنم گرفته از سحر تورا می‎شناسند همه بغضهای ترکیده ازداغ، همة فریادهای درهم پیچیده در حلقومها

و مادرت نیز، تاکنون ندیده‎ای هر شب جمعه که به گلزار شهدا می‎آید یکراست قصد کوی شهیدان گمنام می‎نماید، بر سر هر قبری که نام و نشانی ندارد می‎نشیند و فاتحه‎ای می‎خواند اما اگر دقت کرده باشی به اینجا که می‎رسد بی‎اختیار اشک از چشمانش جاری می شود، آری او اینجا احساس دیگری دارد. بوی خون شیربچه اش را اینجا به خوبی استشمام می کند، اما خوش به حالت مه از میان این همه نام، نام گمنامی را انتخاب کردی.

ولی بدان ای دریادل که اگر گمنامی این است باید بدانی که از این گمنام‏تر هم دراین عالم بوده، می‎پرسی چه کسی؟ از خودش بپرس او اکنون در بهشت با شماست به او بگو که وقتی خواهرش بر جناز‎ه‎اش حاضر شد چه گفت؟


أأنت أخی؟ أأنت بن والدی! یا حسین



لیست کل یادداشت های این وبلاگ