من که تو را خوب میشناسم، تو شاید برای آنها که منباب ثواب به زیارت اهل قبور میآیند گمنام باشی، همگی از کنارت بگذرند و بیتوجه، چرا که نامت را در خاک ننوشتهاند، چرا که سنگ قبرت از مرمر سفید نیست، قاب عکس نداری هیچ فانونسی بر مزارت نورافشانی نمیکند، حتی سنگ قبرت تنهاست که با آبی شستشو نگردید!
ولی من تو را خوب میشناسم، خیلیخیلی خوب تو برای من گمنام نیستی، نامت بسیجی است، شهرتت دریادل و پدرت حسینی.
من تو را بارها و بارها در هفت تپه دیده بودم، آنگاه که در صبحگاهها با گروهانتان میدویدی، تیربار بر دوشت سنگینی میکرد اما لبخندت از چهره بیرون نمیرفت.
آن گاه که برای نماز وارد حسینیة گردان میشدی آرام و آهسته گوشهای میرفتی، قرآن کوچکت را از جیب پیراهنت درمیآوردی و شروع به قرائت میکردی، خدا که با تو حرف میزد برمیخاستی و به نماز میایستادی تا تو نیز با او راز بگویی. از دور حرکات لبت را میدیدم و اشکهای متصل چشمت را که بیامانت کردهبود، برای اینکه کسی متوجه حالت نگردد پیدرپی با گوشة چفیهات گونههایت را خشک میکردی.
آنگاه که نیمه شبها پهلو از بستر میکندی، فانوس آویخته از میلة چادر را برمیداشتی و بیرون میزدی، پوتینهایت را که همیشه در جای مخصوص قرارشان میدادی، بی سر و صدا میپوشیدی من دیگر تو را نمیدیدم و فقط وقتی برای نماز صبح به حسینیه میآمدم چشمانت را خون گرفته بود، اما وقتی سلامت میدادم به رویم میخندیدی بگونهای که انگار نه انگار که مدتهاست با حبیبت خلوت کرده و در دامنش میگریستی.
آنگاه که با رفقایت به مرخصی شهری میرفتی و وسایل حمامت را در چفیه سفیدت پیچیده بودی در کنار جاده خاکی منتظر تویوتا، ...
آنگاه که کمربندی از اتوبوس دور تا دور اردوگاه بعلامت فرا رسیدن کار، دلها را به شوق آورده بود، در میان بچهها نبودی، در دل شیاری تنها در خودت سی کردی تو بودی و صفحهای کاغذ و یک خودکار، تو و صفحهای کاغذ و یک خودکار و ... خدا، او میگفت و تو مینوشتی، وصیتنامه آری وآنگاه که در نیمه شب شلمچه یا سحرگاه فاو یا صلوه ظهرمهران خمپارهای در کنارت نشست تمام وجودت آتش شده بود درست مثل پروانهای شعلهور از عشق شمع ساکت و آرام بر زمین افتادی و شدی شهیدگمنام.
پس تو گمنام نیستی. تو گمنام ندیدهای بیا تا نشانت دهم، موجوداتی در این دنیا هستند که همه نامشان در نانشان پیچیده که اگر نانشان را ببری دیگر کسی آنها را نمیشناسد...
مردانگی و شرف دیانت و ایثار، غیرت حسینی و زینب، امام و شهادت در دایرة محدود ایده آل هاشان محلی از اعراب ندارد، تمام عشقشان این است که ... اگر چه بقیمت شرف خود، ... و همین، زندگی برای آنها همین است بخدا قسم همین است به همین پوچی.
آری تو گمنام نیستی.
همه کودکان مظلوم فلسطینی تو را میشناسند، همه گرسنگان محروم آفریقا تو را میشناسند، همه مسلمانانِ در بند مصر تو را میشناسند، همه گلوهای بریده خیابانهای کشمیر تو را میشناسند، همه نالههای پیچیده درسیاهچالهای بغداد و موصل تورا میشناسند، همه دریاها واقیانوسهای زلال تورا میشناسند، همه گلهای بهاری شبنم گرفته از سحر تورا میشناسند همه بغضهای ترکیده ازداغ، همة فریادهای درهم پیچیده در حلقومها
و مادرت نیز، تاکنون ندیدهای هر شب جمعه که به گلزار شهدا میآید یکراست قصد کوی شهیدان گمنام مینماید، بر سر هر قبری که نام و نشانی ندارد مینشیند و فاتحهای میخواند اما اگر دقت کرده باشی به اینجا که میرسد بیاختیار اشک از چشمانش جاری می شود، آری او اینجا احساس دیگری دارد. بوی خون شیربچه اش را اینجا به خوبی استشمام می کند، اما خوش به حالت مه از میان این همه نام، نام گمنامی را انتخاب کردی.
ولی بدان ای دریادل که اگر گمنامی این است باید بدانی که از این گمنامتر هم دراین عالم بوده، میپرسی چه کسی؟ از خودش بپرس او اکنون در بهشت با شماست به او بگو که وقتی خواهرش بر جنازهاش حاضر شد چه گفت؟
أأنت أخی؟ أأنت بن والدی! یا حسین