سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بخشندگی و دلاوری، صفاتی ارجمند هستند که خداوند سبحان، آنها را در وجود هرکه دوستش بدارد و آزموده باشد، می نهد . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 87 آبان 21 , ساعت 7:42 عصر
عنایت آقا اباعبدالله

روز سوم شعبان سال 78 که سالروز ولادت آقا ابا عبد الله است، دوستان به میمنت شب چهارم شعبان که سالروز میلاد آقا قمر بنی هاشم است، کیک پخته بودند و خودشان را آماده کرده بودند جشن ولادت آقا را برگزار کنند. من در خلوت، خطاب به حضرت قمر بنی هاشم گفتم:«آقا! من که روسیاهم، این بچه ها تلاش میکنند، ببینید! چگونه به عشق شما توی این بیابان برای شما کیک پخته اند، ما مدتی است هیچ پیکر شهیدی را پیدا نکرده ایم، فردا هم که روز ولادت شما بزرگوار است، این مقر هم که به نام خود شما است. آقا! شما خودتان عنایتی کنید؛ عیدی به این بچه ها بدهید» ما از فردای آن روز،یعنی از چهارم شعبان تا نیمه شعبان، در واقع طی یازده روز پیکر پاک یازده شهید را پیدا کردیم.                                                      سردار باقر زاده

استجابت دعا

    مادر یکی از شهدای مفقود الاثر برای بازگشت فرزند مفقودش،به مشهد مقدس مشرف می شود و ازمحضر امام هشتم (ع) تقاضا می کند که فرزندش برگردد بعد از توصل همان شب خواب می بیند که نوری وارد منزلشان در شیراز شده و همه جا نورانی است ، بلافاصله با شیراز تماس می گیرد ، به ایشان می گویند بلی فرزندت پیدا شده و هم اکنون او را آورده اند آن عزیز یک غواص بود که در ساحل اروند رود پیدا شد . ما از این حادثه الهام گرفتیم که شهیدان نورهایی بودند که ما از دست دادیم،باید دوباره آنها را جستجو کنیم و بیابیم... به همین سبب طرح را در جستجوی نور نامگزاری کردیم. البته شاهد دیگری که تایید کند می کند شهدا نورهایی بودند که ما باید به دنبال آنها باشیم و آن این که:  یک شب در خواب دیدم، از همان منطقه سه راهی شهدات(در طلائیه) از زمین به سمت آسمان نور ساطع است. همین خواب زمینه شد تا دوباره در آنجا جستجو کنیم که در نتیجه آن تعدادی شهید کشف شدند.واقعیت آن است که خود شهدا راه کار را به ما نشان می دهند و با عنایت و توجه ائمه معصومین موانع و مشکلات را از پیش روی ما بر می دارند.                                                                                                                                                                                                                سردارباقرزاده

غواص شهید
    زمانی، بچه ها در شلمچه پیکر یکی از شهدا را که از نیروهای غواص بود، کشف کردند، اما متأسفانه تا نزدیکی غروب آفتاب هر چه گشتند، پلاک آن شهید بزرگوار را پیدا نشد، پس پیکر شهید را همان جا می گذاریم، صبح دوباره برمی گردیم. صبح، یکی از برادرهایی که با ما کار می کرد، از خواب شب گذشته اش تعریف کرد و گفت:«دیشب خواب دیدم که یک غواص بالای خاکریزآمد و به من گفت، دلاور این جا چه می کنی؟ من گفتم دنبال پلاک شهیدی می گردیم، ولی پیدا نمی کنیم او گفت:همانجا را مقداری عمیق تر بکنید، پلاکش را هم پیدا می کنید» صبح که بچه ها پای کار برگشتند، همان جا را عمیق تر کندند و اتفاقاً پلاک شهید را هم پیدا کردند.                      بسیجی گمنام

فیض زیارت

    طبق برنامه ای که تدارک دیده شده بود،قرار بود پیکر پاک شهید موسوی را به آمل منتقل و به خانواده شهید تحویل دهیم تا پس از مراسم احیای شب 21 ماه رمضان فردای آن شب یعنی روز شهادت حضرت امیرهمان جا پیکر را دفن کنند. در جریان انتقال پیکر پاک شهداء دوستان با وجودی که پیکر شهید موسوی را کنارگذاشته بودند تا به آمل بفرستند اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر، پیکرایشان را هم به اهواز فرستادند ، تا همراه شهدای دیگر از شلمچه به طرف مشهد تشییع شود.همان زمان،مادر شهید تماس می گیرد واصرار می کند پیکر شهید را به آمل بفرستید،چون آن طور که ایشان گفته بود در آمل،خانواده شهیدبرنامه ریزی کرده بودند و مهمان دعوت کرده بودند.دوستان تلفن زدند ومرا درجریان گذاشتند. من گفتم:«خب!اگرخانواده شهید اصرار دارند،چاره ای نیست،پیکررا سریع با هواپیما به تهران و ازآنجا به آمل بفرستید؛ اما برای خودم این پرسش پیش آمد که شهید چطور حاضر شده دوستانش را ترک کند وفیض زیارت حرم ثامن الائمه(ع) را ازدست بدهد؟ چون کاملا معتقدم ماکاره ای نیستیم،همه کارها دست شهداست.» این گذشت،تا این که شب 23 رمضان،از بچه ها پرسیدم بالاخره پیکرشهید موسوی را به آمل فرستادید؟ گفتند نه پرسیدم چرا؟گفتند ما مقدمات انتقال پیکر شهید را به آمل آماده می کردیم ودر آستانه فرستادن آن بودیم که تلفن زنگ زد مادرشهید پشت خط بود و گفت : دیشب خوابی دیدم . البته خواب را کامل تعریف نکرد براساس آن باید بچه من ابتدا به مشهد برود، زیارت بکند بعد بیاید ما پیکر را تحویل بگیریم، اتفاقا شهید موسوی از پیکرهایی بود که دوبار،دور ضریح نورانی آقا علی بن موسی الرضا(ع)طواف داده شد؟!                سردار باقرزاده

حکایت اذان شهید
      74 بود که بازدلمان هوای خوزستان کرد ودر خدمت بچه های «تفحص» راهی طلائیه شدیم .علیرغم آبگرفتگی منطقه ،بچه ها با دلهایی مالامال از امید یک نفس به دنبال پیکرهای مطهر شهدا بودند وبالطف وعنایت خداوند ، هرروز تعدادی پیکر شهید را کشف و تخلیه می کردیم . یک روز تا ظهر هرچه گشتیم پیکر شهیدی را پیدا نکردیم... دل بچه ها شکسته بود. هرکس خلوتی برای خود دست وپا کرده بود،صدایی جز صدای آب ونسیمی که بر گونه های زمین می وزید به گوش نمی آمد، درهمین حین یکی ازبرادران رو به ما کرد و گفت:«صدای اذان می شنوم !»ما ضمن تعجب ، حرف آن برادر را زیاد جدی نگرفتیم تا اینکه دوباره گفت: «صدای اذان می شنوم ،به خدا احساس می کنم کسی ما را صدا می زند....»باور این حرف برای ما دشوار بود، بچه ها می خواستند باز هم با بی اعتنایی بگذرند، ان برادر مخلص این بار خطاب به ما گفت:«بیایید همین جایی که ایشان ایستاده بود را با بیل زیر و رو کنیم!» ما هم درست همان جایی که ایشان ایستاده بود را با بیل کندیم. حدود نیم متر خاک را برداشتیم، با کمال تعجب پیکر شهیدی را یافتیم که هنوز کارت شناسایی او کاملاً خوانا بود و پلاکش در لابه لای استخوانهای تکیده اش به چشم می خورد. قدر آن لحظات و توکل و اخلاص را فقط بچه های تفحص می فهمند...!      برادر ستائی  

شهید بی نام و نشان
      آخرین روزهای تابستان 72 بود. گرما در فکه امان همه را بریده بود و سکوتی پر رمز و راز بر سراسر دشت حکمفرما بود. مدتی بود که شهید پیدا نکرده بودیم، انگار شهدا با همه ما قهر کرده بودند:«آقا سید» گفت: اگر امروز شهیدی پیدا نشد، برویم در یک محور دیگر کار کنیم....
گفتم:اگر شهدا بخواهند ما را صدا می زنند...خب می توانیم برویم روی تپه های 143 کار کنیم، توکل به خدا...!
بالاخره با همفکری یکدیگر، دستگاه بیل مکانیکی را به محل مورد نظر انتقال دادیم. بچه ها در هر نقطه که به نظر مشکوک می رسید با ذکر صلوات شروع به بیل زدن میکردند... در حین کار به جایی رسیدیم که به نظر می رسید قبلاً یک سنگر اجتماعی عراقی بوده. در حاشیه این سنگر، تعدادی کلاه و وسایل انفرادی به چشم می خورد. احتمال می رفت در همین محل تعدادی شهید مدفون باشند. بیل اول و دوم به زمین زده شده بود که بیل سوم به یک جسم سفت و سنگین برخورد کرد. دقت کردیم، دیدیم روی زمین بتون ریخته شده. کنجکاوانه و با کمک بچه ها، بتونها را از زمین کنده و بلند کردیم. صحنه بسیار دردناکی بود! پیکرهای مطهر شهدا در حالی که دست و پاهایشان با سیم تلفن به هم بسته شده بود به روی هم انباشته شده بود. ما تا وقت غروب توانستیم پیکر 50 شهید را تخلیه کنیم. همه آن شهدا با ملاحظه به شماره پلاکشان، شناسایی شدند، جز یک شهید، شاید هنوز هم بی هیچ نام و نشانی باقی مانده است.    برادر جانباز مرتضی شادکام   
 
کرامت یک خواب     
       تقریباً اوایل سال 72 بود که در خواب دیدم در محور«پیچ انگیز»و شیار«جبلیه»در روی تپه ماهورها، شهیدی افتاده که به صورت اسکلت کامل بود و استخوانهایش سفید و براق!شهید لباسی بر تن داشت که به کلی پوسیده بود. وقتی شهید را بلند کردم اول دنبال پلاک گشتم و پلاک را پیدا کردم. بسیار خوانا بود. سپس جیب شهید را باز کردم و یک کارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جیب شهید در آوردم. روی کارت را دست کشیدم تا اسم روی کارت مشخص شد بنام«سید محمد حسین جانبازی»فرزند سهراب از استان فارس که یکباره از خواب بیدار شدم و پیش خودم گفتم:«این خواب هم حتماً مثل خوابهای دیگر است و حتماً از پرخوری بوده!! خلاصه زیاد جدی نگرفتم ولی در دفترچه ام شماره پلاک و نام شهید را که هنوز بیاد داشتم، یادداشت نمودم. حدود دو هفته که به تفحص می رفتیم، در محور شمال فکه با برادران اکیپ مشغول گشتن شدیم. من دیگر ناامید شده بودم، یک روز دمدمهای غروب بود که داشتم از خط بر می گشتم. رفتم روی یک تپه نشستم و به پایین نگاه کردم. چشمم به یک شیار نفر رو افتاد. در همین حین چند نفر از بچه ها که درون شیار بودند، فریاد زدن شهید، شهید و چون مدتها بود که شهید پیدا نکرده بودیم همگی ناامید بودیم. جلو رفتم، بچه ها، شهید را از کف شیار بیرون آورده بودند، بالای سر شهید رفتم.دیدم شهید کامل و لباسش هم پوسیده است.احساس کردم، شهید برایم آشنا است. وقتی جیب شهید را گشتم، کارت شهید را در آوردم و با کمال حیرت دیدم روی کارت نوشته«محمد حسین جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاکی که در خواب دیده بودم مطابقت کردم، متوجه شدم همان شماره پلاکی است که در خواب دیده بودم، فقط تنها چیزی که برایم عجیب بودنام سید بود!من در خواب دیده بودم که روی کارت نوشته «سید محمد حسین جانبازی» ولی در زمان پیدا شدن شهید فقط نام «محمد حسین جانبازی» فرزند سهراب اعزامی از استان فارس ذکر شده بود. اینجا بود که احساس کردم لقب سیدی را بعد از شهادت از مادرش زهرا(س) عاریت گرفته


لیست کل یادداشت های این وبلاگ