سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید؛ هرچند در چین باشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
یکشنبه 87 آذر 10 , ساعت 1:28 عصر

رسول اکرم(ص):

هر بنده ای که آرزو دارد روز قیامت،

 روبروی پیامبرش بنشیند و او را ببیند در حالی که

 پیامبر او را می بیند بعد از هر نماز واجب،

 ده مرتبه بر محمد و آل محمد صلوات بفرستد.

                                 جامع الاخبار، فصل28، ص67.

 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


یکشنبه 87 آذر 10 , ساعت 1:26 عصر

نگاها همه سنگ است

 

قلبها همه سنگ

 

چه سنگ بارانی

 

گیرم گریختی همه عمر

 

کجا پناه بری ؟

 

خانه خدا.هم سنگ است؟؟؟


یکشنبه 87 آذر 10 , ساعت 1:23 عصر

فرمود: کسى که به برادرش یا دوستش فائده اى برساند خانه اى

 در بهشت فائده برده است .


یکشنبه 87 آبان 26 , ساعت 5:53 عصر
شبی در خواب دیدم با خدای خود به گفتگو نشسته‌ام.
پرسید: پس تو می‌خواهی با من گفتگو کنی؟
پاسخ دادم: اگر وقتی برای این کار داشته باشید.
و لبخندی زد: وقت من لایزال است
اکنون بگو چه سؤالی از من داری؟
پرسیدم: کدام فعل نوع بشر، بیشتر تو را متعجب می‌کند؟
و پاسخ داد:
اینکه از کودکی خود می‌گریزند و دوست دارند بزرگ شوند
و هنگامی که بزرگ شدند، دوست دارند بار دیگر کودک باشند.
اینکه سلامتشان را از دست می‌دهند تا به پول برسند…
و آنگاه، پول خود را خرج می‌کنند تا سلامتیشان را بار دیگر به دست آورند.
اینکه با تفکر زیاد در مورد آینده، فراموش می‌کنند که به حال فکر کنند
گویی، آنها نه در حال زندگی می‌کنند و نه در آینده.
اینکه به گونه‌ای زندگی می‌کنند که گویا هیچگاه نخواهند مرد
و آنگونه
می‌میرند که گویا هیچ وقت زنده نبوده‌اند.



سه شنبه 87 آبان 21 , ساعت 8:4 عصر

دخترت با تو سخن می گوید. دختری که از لحظه ای که چشم به این جهان گشود، روی تو را ندیده و از نعمت صحبت تو مهربان پدر، محروم بوده است. مدتها در انتظار بازگشت تو نشستم. همه می گفتند پدرت در جبهه مفقود شده است و اگر خدا بخواهد شاید برگردد. انتظار سختی بود ولی هرگاه صحنه دوباره آمدنت و تجسم در آغوش کشیدنت را می کردم، تحملش برایم سهل می شد؛ اما ...

اما وقتی سال گذشته اعلام کردند که دیگر بر نمی گردی، دنیا برایم تیره و تار شد. دیگر هیچ چیزی در زندگی برایم ارزشی ندارد و دیگر باید به خودم تلقین کنم که تا آخر عمرم لذت دیدارت و در آغوش کشیدنت بی معناست.

بابای شهیدم روزت مبارک - قافله شهداء

کاش حداقل مثل بابای دیگر دوستانم چند تکه استخوان و یا حتی پلاکی از تو برایم می آوردند تا خودم را با آن ارامش دهم. ولی چه کنم که این هم آرزویی محال است. بقیه فرزندان شهداء حداقل یک قبری که بوی پدرشان را بدهد، دارند؛ که عقده دلشان را آنجا خالی کنند ولی من فقط باید بین قبر شهداء بگردم و بابا بابا کنم.

آن موقع که در دبستان هر بار حرف از اولیاء و دعوت از پدران دانش آموزان بود، سعی می کردم خودم را بین بچه ها پنهان کنم ولی به خودم می گفتم که بگذار بابایم برگردد، آنوقت دستش را می گیرم و به مدرسه میاورمش تا به همه نشانش دهم. ولی دبیرستانم هم تمام شد و هنوز نیامدی....

دوستانت خیلی از تو و مهربانیت برایم تعریف می کنند ولی کاش خودت بودی تا بجای تعریف،‌ خودت را می دیدم.

راستی! اگر می آمدی نمی دانم می توانستی در این شهر زندگی کنی یا نه؟؟

مامان که می گوید: زمانه که خیلی فرق کرده و همه عوض شده اند. حتی خیلی از دوستانت هم طور دیگری شده اند.

برایم می گویند: که نمازهایت خیلی قشنگ و دیدنی بود،‌ اما خیلی ها الان حوصله حتی خم شدن جلوی خدا را در نمازشان هم ندارند.

می گویند: تو برای رضایت حق الناس روی دست و پای مردم می افتادی تا حلالیت بطلبی اما الان خیلی ها استفاده نکردن از بیت المال را کار احمقانه می دانند.

آنها می گویند: ما شاگرد پدرت بودیم. اما کاش کمی هم مثل تو بودند!!

یادش بخیر وقتی امسال طلاییه آمدم و یکی از دوستانت گفت که آنجا مفقود شده ای، داشتم از غصه دق می کردم. دوست داشتم اجازه می دادند قدم به قدم طلاییه را دنبالت می گشتم. باور کن بوی تو را آنجا حس می کردم. کاش نشانه ای برایم از تو می آوردند. کاش انگشتری یا پلاکی از تو انیس تنهایی ام می شد. کاش ........
بابای خوبم! پس حداقل زود به زود به خوابم بیا تا روی ماهت رو ببوسم.

بابای شهیدم روزت مبارک - قافله شهداء

والسلام
<   <<   6   7   8   9   10      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ